فلسفه غرب

فلسفهٔ غرب؛ فلسفه‌ای پویا و راهی برای نجات جوامع شرقی

نویسنده: دکتر توماج آریان*

فلسفهٔ غرب و اصولا فلسفهٔ ، نخستین‌بار در یونان باستان پدید آمد؛ جایی که اندیشمندان برای اولین‌بار به‌صورت مدون در باب جامعه، سیاست و پدیده‌های زمینی اندیشیدند و نوشتند. پیش از فلاسفهٔ یونان، تقریباً هیچ نظام فلسفی مکتوبی در تمدن‌های دیگر وجود نداشت، هرچند یونانیان از دستاوردهای تمدن‌های مصر، بابل و فینیقیه بهره‌ بردند.

خاستگاه اصلی فلسفهٔ غرب، یونان بود و از آنجا مسیر توسعه و تکامل خود را پیمود. در ادامه این مسیر، امپراتوری روم بستر تازه‌ای برای گسترش اندیشهٔ فلسفی فراهم آورد.

جغرافیای جزیره‌ای یونان، موجب گسترش دریانوردی شد و ارتباط گسترده‌ای میان یونانیان و سایر ملل فراهم آورد. چون یونان منابع کافی برای خودکفایی نداشت، ناگزیر به تجارت روی آورد و همین امر موجب پویایی اقتصادی و فکری آنان شد. در حالی‌که در بسیاری از جوامع شرقی خودکفایی رایج بود و تجارت گسترده‌ای وجود نداشت؛ امری که منجر به شکل‌گیری نگرش درون‌گرایانه، انزواطلبانه و تا حدی عرفانی در فرهنگ شرقی شد. در مقابل، روحیهٔ اکتشاف، تعامل و یادگیری در غرب تقویت شد.

تجارت، افق دید یونانیان را گشود و آنان را با جوامع، فرهنگ‌ها و باورهای گوناگون آشنا کرد. تجارت ذاتاً پدیده‌ای آینده‌نگر است؛ به همین دلیل به توسعه‌طلبی و نوآوری منتهی می‌شود. همین نگرش، به‌مرور در فلسفه و ساختارهای فکری غرب نفوذ کرد. در قرون بعدی نیز این الگو تکرار شد: نخست در اسپانیا و پرتغال قرن شانزدهم، سپس در بریتانیا قرن هفدهم. بدین ترتیب، دریانوردی و تجارت نقشی اساسی در شکل‌گیری فلسفه و تمدن غرب ایفا کرد. تاریخ نشان داده است کشورهایی که بر پایهٔ تجارت بنا شده‌اند، در مسیر تمدن و پیشرفت، گام‌های بلندی برداشته‌اند.

نخستین فیلسوف بزرگ یونان، طالس ملطی بود. او بازرگانی بود که از سفرهای دریایی، دانشی تجربی اندوخته بود. طالس آب را منشأ همه چیز می‌دانست، اما مهم‌تر از آن، تحول بنیادی‌ای بود که در روش اندیشیدن به وجود آورد: او اسطوره را کنار گذاشت و به جای پرسش از “که” جهان را آفریده، پرسید جهان از “چه” ساخته شده است.

نخستین فیلسوف بزرگ یونان، طالس ملطی بود. او بازرگانی بود که از سفرهای دریایی، دانشی تجربی اندوخته بود. طالس آب را منشأ همه چیز می‌دانست، اما مهم‌تر از آن، تحول بنیادی‌ای بود که در روش اندیشیدن به وجود آورد: او اسطوره را کنار گذاشت و به جای پرسش از “که” جهان را آفریده، پرسید جهان از “چه” ساخته شده است.

این تغییر زاویهٔ دید، سرآغاز فلسفهٔ طبیعی و تفکر علمی بود و طالس بزرگترین تحول فکری را در تاریخ تفکر بشر را رقم زد.

پس از طالس، فیلسوفانی چون آناکسیمنس، آناکسی‌ماندر، هراکلیتوس، سقراط، افلاطون، ارسطو، فیثاغورث و اپیکور، هر یک گام‌هایی در جداسازی اندیشه از مذهب، و درک عقلانی از جهان برداشتند. برای نمونه، آناکسی‌ماندر به نظریه‌ای شبیه به فرگشت معتقد بود و انسان را حاصل تکامل موجودات دریایی می‌دانست. از دل این تحولات، نهادهایی چون آکادمی افلاطون و لیسیوم ارسطو پدید آمدند که نقش دانشگاه‌های اولیه را ایفا می‌کردند.

این اندیشمندان با فلسفه شان سعی در توضیح روابط انسان و طبیعت،انسان و جامعه و انسان و حکومت پرداختند.

جغرافیای خاص یونان و این فیلسوفان مفهوم دموکراسی را پدید آورد؛ پدیده‌ای که در ۲۵۰۰ سال پیش شبیه به معجزه‌ای سیاسی بود.

درحالی‌که در شرق، تمدن‌هایی چون چین، مصر، ایران و میان‌رودان به سلطنت‌های مطلقه و آیین‌های مذهبی وفادار ماندند، در غرب، فلسفه به ابزاری برای تحلیل روابط انسان با طبیعت، جامعه و قدرت بدل شد.

پس از یک وقفهٔ چندقرنه، فلسفهٔ غرب در قرن شانزدهم میلادی دوباره شکوفا شد. آغاز این شکوفایی با نهضت اصلاح دینی (پروتستانتیسم) همراه بود که زمینه‌ساز تحولات بنیادین در حوزهٔ دین، سیاست و علم شد. در این دوران، فیلسوفانی چون ماکیاولی، هابز، کانت، لاک، هگل، روسو و مارکس وبر، با تحلیل جامعه و سیاست، بنیان‌های مدرنیته را بنا نهادند. فلسفه به تدریج به‌سوی علم‌گرایی و مادی‌گرایی گرایش یافت و در پرتو انقلاب صنعتی، صورت‌بندی تازه‌ای از جهان پدید آورد.

فلسفهٔ غرب بر پایهٔ واقع‌گرایی و نگاه به جهان مادی شکل گرفت. باور به این‌که ماده مستقل از انسان وجود دارد، در اندیشهٔ غربی جایگاهی بنیادین دارد. این فلسفه در پی بهبود شرایط زیست انسان، با تکیه بر خرد، تجربه و فناوری است. برخلاف فلسفهٔ شرق که بیشتر به تسلیم در برابر سرنوشت و پذیرش رنج می‌پردازد، فلسفهٔ غرب بر تغییر، بهبود و رفاه تأکید دارد.

تمرکز فلسفهٔ غرب بر علم، سلامت، تکنولوژی، فردگرایی و دگرگونی اجتماعی است. فلسفه در غرب همواره پیوندی مستقیم با مسائل واقعی جامعه داشته است و هدفش، ارائهٔ راهکارهایی عملی برای حل مشکلات انسانی بوده است.

اندیشهٔ غربی بر این باور است که انسان می‌تواند با دانش و خرد بر طبیعت مسلط شود و شرایط بهتری برای زیست خویش فراهم آورد. بسیاری از فناوری‌هایی که امروزه در خدمت آسایش بشر هستند، حاصل این نگرش‌اند. از امنیت غذایی و بهداشت گرفته تا پیشرفت‌های علمی و صنعتی، همه ریشه در فلسفه‌ای دارند که تغییر را جوهرهٔ خود می‌داند.

در مقابل، بسیاری از جوامع شرقی پیامبرخیز و دین‌محور بوده‌اند. غرب، اگرچه مسیحیت را پذیرفت، اما آن را با فرهنگ خود سازگار کرد. حتی پیام عیسی مسیح—که علیه ظلم و نابرابری قیام کرد—در ذات خود بر آزادی و بهبود شرایط انسان تأکید داشت؛ امری که با فلسفهٔ غرب همخوانی دارد.

الگوی فلسفی غرب، تجربه‌ای موفق در تحلیل قدرت، جامعه و حکومت است. جوامع شرقی برای رسیدن به توسعهٔ پایدار، باید از این تجربه بهره‌ بگیرند و ساختارهای ذهنی و اجتماعی خود را بازتعریف کنند. به‌ویژه نگرش پروتستانی مسیحیت، که بر فردگرایی، کار، خردگرایی و اصلاح‌پذیری تأکید دارد، می‌تواند الگویی مؤثر برای جوامع ایستای شرقی باشد.

تحول فکری در شرق، بدون تغییر در تلقی‌های سنتی و دینی امکان‌پذیر نیست. آنچه می‌تواند این جوامع را از وضعیت فعلی برهاند، پذیرش فلسفهٔ غرب و به‌کارگیری اصول آن در سیاست، حکومت و فرهنگ است.

پایان


*نویسنده.تحلیلگر سیاسی.دکترای علوم سیاسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درخواست عضویت

جهت در خواست عضویت در حزب لطفا فرم زیر را تکمیل فرمایید.